نی نی علی کوچولونی نی علی کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

علی روشنی کلبه ما

علی جون و شب عید

سلام خوشگل و توپولی خاله الهی قربونت برم که هر روز خوردنی تر میشه.نانازم! چند روز پیش بودیم دکتر برا چکاپ.که وزنت بوده 5300بگو ماشالله... دست و پای کوچولوت سفید و توپولو شده اینقده خوشمزه ست که نگو! پسرعموت هم بدنیا اومده.وزنش بوده 2400.خیلی ضعیفه چند روزی هم تو بیمارستان بوده.هرچی باشه به ناز پسر مهربون ما که نمیرسه! تا عید زیاد نمونده.بهار که بیاد از لای پتو و بپیچ بپیچ ها در میای و راحت و اسوده از هوای پاک لذت میبری و استفاده میکنی.واااااااااای منتظر اون روزی ام که لباسای استین کوتاه و تاپ تنت کنیم و تو کیف کنی و بزرگ بشی. عزیزخاله فدات شم که چند وقتیه که میخندی.جونم الهی همیشه بخندی و غم و غصه ازت دور باشه خوشگلم. حالا یه چ...
17 اسفند 1391

سی و ششمین روز زندگی علی جونم

سلام خاله جونم قربوووووووووونت برم که هر روز خوردنی تر و نانازتر میشی عروسک خوشگل من! عزیزکم دیروز مامانی برا ثبت نام دانشگاه رفته بود و شما پیش مادرجون بودی.شش!ساعت کار مامانی طول کشیده بود.مامانی قبل رفتنش شیر دوشیده بود که مادرجون همون یه ساعت اول بیشترشو داد خوردی. فکر نمیکرد مامانی اینقدر دیر بیاد خونه. تا ساعت 12 دوباره گرسنه ت شد.خلاصه تا مامانی بیاد دوبار بهت قند داغ دادیم.ولی همچنان گرسنه بودی.اخرا از گرسنگی شصتو می مکیدی.الهی فدات شم خیلی برات ناراحت شدیم.با همه ی اینا خیلی مهربون و صبور تحمل کردی تا مامانی بلاخره اومد.اگه ارمیا بود اسمون و زمین رو بهم میدوخت! خاله جون مهربونم خیلی دوستت داریم!بووووووووووووووووووووووووووو...
1 اسفند 1391

زمینی شدن فرشته 2

سلام عزیزم روز دوم در بیمارستان که به احتمال زیاد مرخص میشدین و می اومدیم خونه.اون روز قرار شد من پیش مامانی بمونم.ساعت 8 رفتم بیمارستان تا برم بالا پیش مامانی شد9/5.اخه نگهبان خیلی سختگیر بود و نمیزاشت بریم بالا.تا اینکه مامانی تماس گرفت و اجازه دادن من برم. پزشک موزادان قرار بود برای ویزیت بیاد تازه مامانی بهت شیر داده بود و خوابیده بودی.گفتن که پوشک نی نی ها رو باز کنید و اماده باشید.من تا پوشک رو باز کردم دیدم وااااااااااای اقا خرابکاری کرده.اقای دکتر عموزاد هم دیگه اومده بود پیشمون و نوبت ما شده بود.اجازه گرفتم تا تمیزت کنم.جالب اینجاست که ارمیا هم همین کار رو وقتی نی نی بود کرده بود.اقای دکتر هم چند تا سوال اولیه از مامانی پرسید کا...
25 بهمن 1391

فرود یه فرشته دوشنبه 25/10/91ساعت 10/30

سلام خاله جونی! یکشنبه مامانی با مادرجون رفتن پیش دکتر تا بلاخره ببینن خانم دکتر چه تصمیمی میگیره.اونجا مادرجون با خانم دکتر حمزه رباطی صحبت کردن و گفتن که مامانی چقدر میترسه و استرس داره.خانم دکتر هم گفتن که فردا بره بستری بشه درست میکنیم! مامانی هم که دقیقا نمیدونست سزارین میشه یا نه؟از استرس و نگرانی تا صبح خوابش نمیبرد.صبح ساعت ٨ با بابایی و مادرجون رفتن بیمارستان تا مامانی بستری بشه و بلاخره این نی نی خوشگلمون بدنیا بیاد. من و عمو ومهدی و ارمیا بودیم بهشهر یه سری کار داشتیم که باید انجام میدادیم.ساعت ٩/٥ بود که مادرجون بامن تماس گرفت که فاطمه برو خونه لباسای نی نی رو بگیر که زهره داره میره اتاق عمل.تا ما بریم رستمکلا و لباسای...
22 بهمن 1391

نی نی و مامانیش

سلام عزیزم خیلی وقته از تو و مامانی چیزی ننوشتم.مامانی بعداز ٩ روز بستری بودن تو بیمارستان خونه ی مادرجون موندگار شد تا اقا پسری بدنیا بیاد.بابایی هم معمولا شب او نجا میمونه و هرچند روز یه بار مامانی میره خونه تا یه سری به خونه بزنه و برای انجام چکاپ بره درمانگاه. حدود یه دوهفته ای هم میشه که زن عمو مبینا هم گرفتار شد و کیسه ابش سوراخ شده و چند روزی بیمارستان بستری بوده.الان حال ش بهتره باید ابمیوه و مایعات بیشتر بخوره تا جبران بشه. مامانی هم تو این چند مدت بقیه وسیله های سیسمونی که نخریده بود رو خریده و سیمونی شما کامل شده.کالسکه,روروئک,سرویس پلاستیکی حموم,کمد و گهواره و چند دست لباس .هنوز گهواره که اماده نشده و حدود یه هفته ای میشه ک...
21 دی 1391