نی نی علی کوچولونی نی علی کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

علی روشنی کلبه ما

فرود یه فرشته دوشنبه 25/10/91ساعت 10/30

1391/11/22 23:33
نویسنده : مامان زهره
268 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خاله جونی!

یکشنبه مامانی با مادرجون رفتن پیش دکتر تا بلاخره ببینن خانم دکتر چه تصمیمی میگیره.اونجا مادرجون با خانم دکتر حمزه رباطی صحبت کردن و گفتن که مامانی چقدر میترسه و استرس داره.خانم دکتر هم گفتن که فردا بره بستری بشه درست میکنیم!

مامانی هم که دقیقا نمیدونست سزارین میشه یا نه؟از استرس و نگرانی تا صبح خوابش نمیبرد.صبح ساعت ٨ با بابایی و مادرجون رفتن بیمارستان تا مامانی بستری بشه و بلاخره این نی نی خوشگلمون بدنیا بیاد.

من و عمو ومهدی و ارمیا بودیم بهشهر یه سری کار داشتیم که باید انجام میدادیم.ساعت ٩/٥ بود که مادرجون بامن تماس گرفت که فاطمه برو خونه لباسای نی نی رو بگیر که زهره داره میره اتاق عمل.تا ما بریم رستمکلا و لباسای شما رو بگیریم و همین طور بابایی رو ساعت شد ١٠/١٥.مادرجون طبقه پایین منتظر ما نشسته بود و هنوز از نی نی خبری نبود.مادرجون لباسا رو گرفت و رفت بالا و ما پایین منتظر موندیم.ارمیا جون هم باهامون بود ولی خواب بود.من که دل تو دلم نبود تا تو رو ببینم.ارمیا رو دادم به بابایی و هر طوری بور از نگهبان اجازه گرفتم که برم بالا.مادرجون تو قسمت نرسری منتظر بود تا شما رو بیارن.اولین دیدار خیلی لحظه ی زیبا و قشنگی بود.یه نی نیه کوچولو تو کریر لای پارچه ی سبز اتاق عمل و یه پتوی نه چندان نو پیچیده بود و مدام گریه میکرد.پرستار هم مشغول رسیدگی به کارهای شما شد و من و مادرجون هم دم در اتاق نوازش کنان منتظر بودیم تا پرستار لباسا رو ازمون بگیره.لباسا با اینکه سایزصفر بودن ولی برات بزرگ بود. وزنت 3070 و قد 47 و دور سر هم 33.بلاخره لباس پوشیدن تنت.ارمیا بیدار شده بود و باید میرفتم پایین.نمیشد رفت و بغلت کرد از دور یه بار دیگه نگاهت کردم و رفتم پایین.به بابایی تبریک گفتم.ازت تعریف کردم که بور و سفید و کوچولو در حال گریه.تا مامانی رو از اتاق عمل بیارن یه ساعتی طول کشید.بابایی هم رفت بالا و دید تورو.بعد یه ربعی ما برگشتیم خونه.مامانی ولی خیلی درد داشت و حال خوبی نداشت.من و ارمیا و خاله جون نرگس ساعت 2 دوباره اومدیم بیمارستان تا این فرشته ی ناز رو ببینیم.عزیزجون ,عمه جون و زن عمو نسیبه به همرا سحر ,علی,مریم هم اومده بودن تا نی نی رو ببینن.ما تا اخرین دقایق وقت ملاقات موندیم.ارمیا رو با بابایی و عمو مهدی فرستاده بودم وگرنه نمیتونستم تا اون موقع بمونم.

مامانی که درد غیر قابل تحملی داشت.واقعا سخت بود درکش میکنم.چون نمیتونست سرشو بلند کنه یا بشینه شیر دادن بهت سخت بود.اون شب مادرجون پیشتون مونده بود.خیلی خسته شده بود.

بقیه در قسمت بعد...

بزودی عکسای خوشگل نی نی رو هم خواهید دید...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)